Monday, January 31, 2011

بالاخره داره میاد ، همین فردا داره میاد . . .

بالاخره میخواد بیاد ، اونی که اینهمه منتظرِ اومدنش بودیم داره میاد ، همه میگن که فردا از پشت ابرها و کوه های بلند میرسه .  . .
بابام میگه که : خدا می دونه اگه بیاد چقدر همه چیز عوض میشه ، همه جا آباد میشه و بدبختی ریشه کن میشه و مردم از این فلاکت خلاص میشن . . .
مامانم میگه : اونی که میخواد بیاد از همه پاک تره ، از همه زلال تره ، دست نوازشش رو روی همه جا میکشه و از همه مهربون تره ، میگه همه جا بوی خوبی میگیره با اولین روزه اومدنش ، میگه من که به جز خیر و برکت توی وجودش نمی بینم . . .
همه ی مردمِ شهرِ دورِ ما دارن خودشون رو آماده ی اومدنش میکنن ، همه خوشحالن ، همه جا حرف از اومدنِ اونه ، حتی ننه بِیگُم هم که حافظه ی درستی نداره و چیزی زیاد به خاطرش نمی مونه ، از اینکه فهمیده بعد از اینهمه سال میخواد دوباره بیاد ، کِیفش رو کوک کرده تا حسابی خوشحالی کنه . . .
من و آبجی گلی و خان داداش هم ، گلدون هایِ گلهای نرگسی رو که از قبل کاشته بودیم ، آماده کردیم تا بذاریم سرِ راهِ اومدنش که از عطرِ اومدنش ، سیرابِ محبت بشن . . .
میگن فردا از اون دور دورا میخواد بیاد به سمت ما ، از سمتِ خدا . . .
بعد از چند سال داره میاد ، بابام میگه تو این مدت که نبود ، آدمای فقیر ، فقیر تر شدن و کشاورزها و آدمای دیگه توی همه ی شهرِ ما خیلی سختی کشیدن ، خدا کنه بیاد و دیگه نره ، اما نمیشه که ، اگه بیاد و دیگه نره به همه جا گند میزنه ، همه جا خرابی و بدبختی به بار میاره ، همه رو بدبخت میکنه ، جاهایِ آباد رو ویرون میکنه ، مردم رو زندانی میکنه ، زندانیِ خونه هاشون ، اینارو آقا معلممون از تو کتابا برامون گفته بود ، پس خدا کنه فردا بیاد و زودی بره . . .
اما خب فعلا نمیخوام غصه ی بعدا رو بخورم ، الان همه خوشحالن ، منم میخوام خوشحال باشم ، چون بالاخره داره میاد ، همین فردا می خواد بیاد ، بعد از این همه خشکسالی و بی آبی تو شهرمون ،

.
.
.

بالاخره تو شهرِ ما هم میخواد بـــــــــــارون بیاد . . .


یازدهم بهمن ماه . . .
ح.م

Saturday, January 29, 2011

و خداونــــــــــــــد ، همچنان نفـــــس می کشد . . .

دو هفته بیشتر از تولد بیست و شش سالگی اش نمی گذشت ، شاید اگر چند روزی بیشتر زنده مانده بود ، جشن با شکوهی برایش می گرفتند ، در ارتش دوستان زیادی پیدا کرده بود که می توانستند در جشن همراهی اش کنند .
پدرش از اعضای ارشد حزب جمهوری خواه بود و مادرش در کالجی بین خیابان اولوِرا و اسپرینگ 14 ، فیزیک تدریس میکرد .
ماریا رابینز ، دختری با مادری اروپایی و پدری امریکایی ، اولین عشقِ او بود که 5 سال پیش با او در کلیسای سنت سپاستین عهدِ ازدواج خواند و حاصلِ این عهد ، پسر سه ساله شان ، آدام بود .
درست بعد از ماجرای دلخراش یازدهم سپتامبر 2001 بود که داوطلبانه به استخدام ارتش امریکا در آمد تا به گفته ی خودش از انسانیت و دین و مردم کشورش دفاع کند .
چند ماه پس از انجام مراحل ثبت نام ، از طرف ارتش نامه ای در پاکتی با مهر و موم ارتش ، وقتی که او منزل نبود به دستِ ماریا رسید ، هر چند ماریا نمی خواست نامه را به اون نشان بدهد اما دستِ آخر نامه به دستِ صاحبش رسید .
محتوای درونِ نامه ی مهر و موم شده ی ارتش می گفت باید آماده ی رفتن شود ،
به جایی در خاورمیانه . . .
__________________________________________________________________________________

جایی دور افتاده در خاورمیانه زندگی میکرد ، در میان تپه های شنی و طوفان های موسمی و مردانِ خدا .
تا آنجا که یادش می آمد مسلمان بود و لحظه ای در آن تردید نکرده بود .
پدرش از سرانِ اقوام محلی و ملایِ مسجد بود و مادرش زنی ساده و مطیع و خانه نشین .
6 فرزند داشت یا در واقع 6 پسر و دو دختر داشت ، پسرانش را هر روز به مکتب قرآن می برد تا به گفته ی خودش مردِ خدا شوند .
درست بعد از ماجرای توهین به مقدساتش از طرف غرب بود که داوطلب عضویت در گروه طالبان شد .
میخواست از ارزش های اسلام و از جلوه ی خدا بر روی زمین با کلاشینکف و بمب های دست ساز دفاع کند .
با اولین "الله اکبر" ی که به زبان آورد آماده ی رفتن شد ،
به جایی در خاورمیانه . . .
__________________________________________________________________________________

افغانستان بدترین مکان برای اعزامِ سربازان داوطلب به شمار می آمد ، اما برای او این موضوع اصلا اهمیت نداشت ، هدفی بزرگتر و در نظرش مقدس داشت .
اوایل بوی خون آزارش میداد ، دیدنِ جنازه ها بر روی تلی از خاک و خون برایش غیر قابل تحمل بود اما به مرور زمان به این نتیجه رسیده بود که برای انسانیت باید انسان کُشت . . .
حالا او دیگر یک سرباز بود ، سربازی که میکشد و باید بکشد تا انسانیت را زنده نگاه دارد . . .
شبی سرد و خشک در کوه های قُندوز ، شبی که خدا را پایین تر از حد معمول می دید ، احساس میکرد امشب خدا را و فرزند خدا را نجات خواهد داد .
در آن شب او یکی از صد ها سرباز حاضر در عملیات بود ، و از این موضوع که او بین اولین گروه هایی ست که به عملیات اعزام می شوند خوشحال بود .
تا قبل از بالا گرفتن درگیری آسمان تاریک تر از همیشه بود ، منور ها و نورِ حاصل از شلیک گلوله های مختلف آسمان را روشن میکرد و نمیکرد .
عملیات ، برنامه ی دقیقی داشت و به خوبی پیش می رفت اما موضوعی که پیش بینی نشده بود ، جنونِ بیش از حد نیروهای دشمن برای خدا و دین خدا بود که چاشنی بمب هایشان می شد و آنها را با غرور به خود می بستند و منفجر میکردند ، بود .
بعد از انفجارِ اولین دسته ی بمب ها ، تا به خودش آمد ، غرقِ در خون و خاک بود ، چیزی احساس نمی کرد ، شک داشت که زنده باشد ، با انفجار دسته ی دوم بمب ها ، دیگر شک نداشت . . .
__________________________________________________________________________________

برای او که مردِ خدا بود ، هر کجا و هر زمان بهترین فرصت برای محکم تر کردنِ پایه های ایمان و اخلاصش به اسلام بود .
قُندوز ، پایگاهی در میانِ کوهها که بزرگترین پایگاهِ طالب ها به شمارمی رفت ، محل رفت و آمد فرماندهان ارشد گروه بود و او نیز در همان پایگاه به جهاد در راه خدا مشغول بود .
شبی سرد و خشک خبر آوردند که وقتِ دفاع از حریمِ خداست .
دشمنان خدا برای حمله به مردان خدا برنامه چیده اند ، فرصتی برای تعیین آرایش نظامی نبود ، بهترین و در دسترس ترین راه ، چاشنی های خدا یا بمب های دست ساز بودند .
انتحار، میانبری بود برای رسیدن به خدا و محشور شدن با بزرگان دین ، لحظه ای خدا را پیشِ رویش با ریش های بلند تصور کرد که او را سمتِ خود می خواند ، سالها منتظر این لحظه مانده بود .
درگیری شدت گرفته بود ، هاله ای از دود و غبار آسمان تیره ی شب را پوشانده بود ، گروهِ اولِ طالب با فرمانِ ملا محمد
خود را در مسیرِ نیروهای دشمن و در راه خدا منفجر کردند ، لحظه ای فراموش نشدنی برای هر یک از آنها که آروزی جهاد و شهادت در راه خدا را داشتند .
او جزو نیروهای کمکی بود که در صورت به ثمر نرسیدنِ عملیاتِ اول وارد صحنه می شدند ، بمب های اول به درستی عمل نکرده بودند ، حالا دیگر وقتش رسیده بود .
با قدم های بلند و سریع و با حرف هایی زیرِ لب  به سمتِ سربازان دشمن می دوید ، به اولین گروه نیروها که رسید شک داشت زنده باشد ، اما با بردنِ دستش که سالها به سمت و سویِ خدایش دراز بود ، بر روی ماشه ی بمب ها ، دیگر شک نداشت . . .
__________________________________________________________________________________

جنازه ی او را هم در کنار ده ها جنازه ی دیگر در گورستان مخصوص سربازان در کنار کلیسا با ادایِ احترام و تشریفات به خاک می سپردند ، ماریا به پسر سه ساله اش یاد میداد که مثل پدرش باشد ، به او میگفت : پدرت برای وطن و خدا جانش را از دست داده است و تو هم وقتی بزرگ شدی راهِ او را ادامه خواهی داد . . .
__________________________________________________________________________________

جنازه ی از هم پاشیده ی او را در گوری دسته جمعی و با برپا داشتنِ نمازِ مردگان در کنار دیگر مردان به خاک سپردند ، زن ها در آن مراسم حق حاضر شدن نداشتند .
شش پسرِ او همچنان به مکتبِ قرآن می رفتند تا مردِ خدا شوند و از حریم خدا دفاع کنند . . .
__________________________________________________________________________________

و خداونـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد ، به دور از هیاهویِ زمین و در آرامش ، همچنان نفــــــــــس می کشَد . . .


ح.م

Thursday, January 27, 2011

خداوند شبیه به مادر من است . . .


روی کاناپه لم داده ام , تلوزیون جلویم روشن است , مجری , بینندگان را دعوت به دیدن گزارشِ خبری میکند  .
معصومه را پشت سرم می توانم تصور کنم در حال سرخ کردن پیاز ها , بویِ پیاز داغ فضا را پُر کرده است .
سجاده ی مادرم گویی چسبیده به تَنَش و مادرم در حال سجده بر او بی دلیل و مسخره مرا به یاد یکی از شخصیت های یکی از فیلم های مخملباف می اندازد , از این تشبیه بی معنا در ذهن خودم به خودم نیش خند میزنم .
بچه ها کمی آنطرف تر روی فرش 12 متری قشقایی به بازی مشغولند و بر سر عروسکِ زیبا و زشت دعوا میکنند , هیچ کدامشان عروسک زشت را نمیخواهند , به عروسک زشت فکر میکنم , به نظر من که ساختارِ او معصومانه تر است . . .
اینجا زندگی جریان دارد و خوشبختیِ کهنه ای در آن ووول می خورد , تلوزیون , پیاز داغ , بچه ها , 12 متری قشقایی , عروسک زشت , و مادرم و سجاده اش که بویی غریب میدهند هر دویشان . . .
به پیاز داغ فکر میکنم , به معصومه که همیشه در آشپزخانه است , موضوع گزارش خبری در موردِ تجاوز به کودکان توسط پدر روحانی های مسیحی ست , نگاهم بر میگردد به سمت بچه ها , به پدر روحانی فکر میکنم , به روحانیتشان و خدا و به پدر خودم و به روحانیتش و خدا . . .
روحانیت پدرم با شالِ سبزش شناخته میشد , محل مارا به نامِ او و روزه ها و ایمانش می شناختند , در نظرِ من پاک تر از پدرم در آن
 زمان ها در تمام تهران نبود تا قبل از آن شبی که سگی ول گرد از سرمای زیاد به حیاط خانه ی هشتیِ ما پناه آورده بود
و پدرِ من به بهانه ی نجس بودن سگ با چوب چنان از پای در آوردش که نایِ رفتن نداشت , درست دو هفته بعد بود که پدرم وبا گرفت و من هنوز هم میگویم به خاطر زوزه های دردناکِ سگی نجس بود که پدرم مُرد . . .
کسی به من گفته بود :
اگه خدا خودش واقعا نمیخواست انسان گناه بکنه , هیچ وقت اینهمه ابزار گناه در اختیارش نمیذاشت . . .
چرا گناه لذت بخشه ؟؟؟؟
چرا خدا به ما ابزار گناه داده ؟؟؟؟
تلفن کاملا ناگهانی و درست موقعی که اصلا انتطارش را ندارم زنگ میزند , یوسف با لحنی تند و خوشحال متنی را که انگار تازه کشفش کرده بود میخواهد برایم بخواند :
هی پسر ببین عجب خدایِ باحالی داریم , نوکرشم به مولا , جونِ من ببین اینجا چی نوشته :

پس آن مؤمن با قوّت صد جوان با آن حوری جماع و آمیزش کند و یک آغوش با او هفتاد سال طول می کشد. مؤمن متحیّر می باشد که نظر به کدام اندام حوری بکند، بر روی او یا بر پشت او یا بر ساق او، بر هر اندام او که نگاه می کند از شدّت نور و صفا، روی خود را درآن مشاهده می نماید. پس دراین حال زن دیگری بر او مشرف میگردد که خوشروتر و خوشبویتر از اوّلی است. (بحارالانوار،ج ۸، ح ۲۰۵)

به خدا فکر میکنم , به حوری , به مومن , به بهشت , به ابزار گناه در این دنیا و ابزار پاداش در آن دنیا و به چیزی که درکش برایم دشوار است . . .
 رکعت آخر نماز مادر است از ذکرهایِ زیرِ لبش میتواتم تشخیص بدهم
احساس میکنم امشب بیش از حد طولش میدهد , به نظر من مادرم دیوانه است که هر روز , 17 مرتبه حرف هایی را به زبانی که نمی داند برای خدا تکرار میکند , مگر خدا خودش نمیداد که اَحَد است , مگر نمیداد که صَمَد است , رحمان است , رحیم است , زاده نمیشود و نمی زاید ؟؟؟؟
 با صدای جیغ بچه ها از فکرم پرت میشوم , هنوز هم سرِ عروسک زشت دعوا دارند , معصومه نمک غذا را اندازه میکند , تلوزیون در توصیف معنویت و روحانیتِ حجه الاسلام "شیخ الاسلامی" که نمیدانم کیست غرق شده است .
با خودم فکر میکنم خداوند چه شکلی ست , در ذهن حجه اسلام "شیخ الاسلامی" , در ذهن پدرهای (!) روحانی , 
و در ذهنِ من . . .
شاید در اسلام به اقتضای شرایط ریش داشته باشد یا ته ریش با یقیه ی تا آخر بسته و آستین بلند , در مسیحیت شاید با موهای بِلُند و چشمهای آبی , در یهود شاید با ابرو های بلند و کشیده و سیاه و نیمچه کلاهی بر سر و پیراهنی سیاه , شاید لخت باشد در بودا و شاید . . .
کاش یک عکس از خدا داشتم , کاش میشد با خدا صله رحم کرد , کاش میشد خدا را با اسم مستعارش صدا کرد , کاش خدا هم اینجا با من اخبار میدید روی همین کاناپه ی آبی  . . .
چیزی در کنجِ دیوارِ تَرک برداشته توجه ام را جلب میکند , معصومه صدا میزند : شام حاضره 
بچه ها عروسک های زشت و زیبا رو در کنار هم رها میکنند و با جیغ و هورا به سمتِ آشپزخانه میدوند .
جلوتر می روم تا از نزدیکتر ببینم که چیست , لحظه ای در خود و در اعماق وجودم فرو می روم , میخواهم جلوی فکرم را بگیرم تا به سمتی که دوست ندارم سرازیر نشود اما نمیتوانم  . . .
عنکبوتی سیاه و کوچک به طرزِ عجیب و آشنایی در حالِ پیچیدن به خود و تنیدن تار به دیوار است . . . 
از اینکه افکارم را جلب خود کرده از او متنفر میشوم , میخواهم پاره اش کنم  , مادرم نمازش را تمام میکند و به سرعت رو من و با حالتی که قبلا در چهره اش ندیده بودم میگوید :
چی کار میخوای بکنی ؟
چی کارِ اون داری ؟
بیا کنار ببینم از اونجا . . .
لحظه ای سکوت میکنم و خُنکی ای در داغ ترین نقطه ی افکارم احساس میکنم . . .
با خودم فکر میکنم و به خودم میگویم :
خداوند حتما و حتما و حتما شبیه به مادرِ من است , شک ندارم . . .


ح.م

Thursday, November 25, 2010

قرص مرد شدن دارد کسی ؟


من یک مرد هستم
گاهی درنده خو و گاه نازک تر از برگ گل
آن روز که به دنیا آمدم گفتند :
مژده بدهید بچه تان پسر است , اگر می دانستم که اوضاع اینچنین پیش خواهد رفت
از ته دل به پرستار بخش میگفتم :
خفه شو من یک دختر هستم

من یک مرد هستم
یک روز از روز های شیرین شش سالگی ام مرا بردند به جایی که 
همه ی پسر بچه ها آرام واردش می شدند و فریاد کنان از آن خارج , 
چیزی شبیه به اردوگاه آشویتس نازی ها
چشم که باز کردم با دامنی بر تن در خانه ی پدری بودم
آه که مرد شدن چقدر درد دارد

من یک مرد هستم
پدر که به سفر می رفت کوله بار مسئولیتش را میگذاشت روی طاقچه
و من می بایست آن را به دوش می کشیدم آخر من یک مرد بودم ,
اما من دوست نداشتم مرد باشم , من می خواستم بازی کنم آن هم با دختر ها
من خاله بازی را دوست داشتم .

من یک مرد هستم
نوجوان که شدم , تازه شستم خبر دار شد که چه خبر است
آن زمان دیگر من یک نر بودم  , با تابلوی ورود ممنوع بزرگی بر دیوار بسیاری از آرزوهایش
من یک نر بالغ بودم , شجاع , بی باک , غیور , با صلابت و . . .
اما من هنوز از سوسک می ترسیدم .

من یک مرد هستم
هیچ فرقی بین خودم و سگ نگهبان احساس نمیکنم وقتی به من میگویند :
پسر غیرتت کجا رفته ؟؟؟
چرا از ناموست نمی پرسی داره با کی حرف میزنه ؟؟؟
آه که چه کار سختی است سگ بودن و غیرت داشتن
چقدر دوستت دارم سیب زمینی که فقط و فقط برای خودت زندگی میکنی .


من یک مرد هستم
ماشین ریش تراش که روی سرم فرود آمد تازه فهمیدم تا قبل از این
هیچ چیز از مردانگی نمیدانستم
باید چکمه به پا کنم , تفنگ در دست بگیرم , رژه بروم , تحقیر بشوم , توهین بشنوم 
تا به معنای واقعی مرد بودن را لمس کنم
کاش می دانستم چند کلاغ پر دیگر مانده است تا مردانگی
خسته شدم

من یک مرد هستم
به سحتی کار میکنم , به راحتی دل میبندم و به آسانی خر می شوم
سواری ام خوب است گویا که هر که سوار شده قصد پیاده شدن را ندارد
لعنت بر مردانگی که دخترکی میتواند با حرکتی تمام آن را به سخره بگیرد و ببرد زیر سوال

من یک مرد هستم گاهی اگر بخواهندم , من یک ایکبیری هستم گاهی اگر مزاحمشان باشم
من جذاب هستم گاهی اگر نیازشان باشم ,  من نان آور هستم گاهی اگر گرسنه شان باشد
باید خوش تیپ باشم که پزشان کامل باشد  , من سگ نگهبان هستم گاه گاهی که ناموس پرست میشوم
. . .
و در آخر من پدری دلسوز , همسری مهربان , برادری دوست داشتنی و پسری استوار هستم بر روی اعلامیه ی ترحیمم , که جبرانی باشد
برای تمام تلاش هایم برای مردانگی

مرد شدن و مرد ماندن چقدر سخت است
 قرص مرد شدن دارد کسی ؟؟؟

ح.م

Tuesday, November 23, 2010

بیا بریم

بیا بریم دشت کدوم دشت همون دشتی که بار اول دیدمت
بیا بریم کوه کدوم کوه همون کوهی که بار اول بوسیدمت
بیا بریم چاه کدوم چاه همون چاهی که بار اول دوستت دارم گفتمت
دارم میرم باغ کدوم باغ همون باغی که بار آخر با اون یارو دیدمت

Friday, November 19, 2010

میخواستم مثلِ یه مرد روم حساب کنه . . .


بعد از ظهر سردی بود
دلم میخواست زود تر بر میگشتم خونه
همه چیز عذابم میداد دلم میخواست خانمی که اول صف ایستگاه تاکسی بود رو خفه کنم تا خودم جاش رو بگیرم
اما نمیشد بغل گوشم پایگاه بسیج مسجد الجواد بود .
دم در کلیدم رو پیدا نمیکردم کیفم رو باز کردم گذاشتم روی پام تا بتونم بگردمش
کیفم افتاد تمام کاغذای آ4 پخش زمین شد
تا ته کوچه دنبالشون دویدم , نفس زنان برگشتم سمت در , در باز شد
قبض تلفن و آب و برق مثل برگ های زرد پاییزی رقص کنان روی زمین ریختن
احساس میکردم از روی زندگی هم یارانه رو برداشتن .
کیفم رو پرت کردم روی کاناپه خودم هم کنارش بی هوش شدم
موبایلم زنگ زد از خواب پریدم , فکر میکردم خیلی خوابیده باشم
بیشتر از نیم ساعت نشده بود .گرمم بود
بوی عرق گرفته بودم
دلم میخواست بازم بخوابم , اما باید زود تر میرفتم سر قرارم
نمیخواستم تو دیدار اول بد قول به نظر برسم .
حمام رو گرم کردم که دوش بگیرم
قبلش یه چرخی تو تلوزیون زدم
شبکه یک آخوندی رو نشون میداد
نمی دونم در مورد چی حرف میزد گمونم هیولا
میگفت : شمارا عذاب خواهد داد خواهد سوزاند شکنجه خواهد کرد
هر چه بود خدا نبود .
شبکه سه به نظرم برنامه ای سیاسی بود که در حین آن فوتبال هم پخش میکرد نوشته بود
جایی باید نابود گردد .
چهار در مورد شعر های امام حرف میزد که شعر مولانا رو برده بود زیر سوال
"مشنو از نی چون حکایت میکند - بشنو از دل چون روایت میکند "
پنج داشت در مورد خدمات شهرداری تهران صحبت میکرد
مجری هم گویا پسر خاله ی مهمان بود هر چه میگفت سر تکان میداد به نشانه ی تایید
خاموشش کردم .
دلم سوخت به حال بینندگان عزیزی که این هارو نگاه میکنند .
آب گرم لذت بخشی بود
شامپو زدم به سری که قرار بود به زمینی بایر تبدیل شود در آینده
صورت یار من هم به سپیدی کف این شامپو بود
شامپو های چینی چقدر نوستالزیک شده اند جدیدا .
صدای زنگ آیفون اومد , جا خوردم
کسی با من کاری نداره تو این محله که
شدت صدا بیشتر شد ,
کمی ترسیدم
سرم رو نتونستم بشورم , رفتم تا جواب زنگ رو بدم
اینجور زنگ زدن ها من رو یاد خاطرات بدم میندازه
بله ؟
کیه ؟
کسی پشت آیفون نبود , دلهره ام بیشتر شد
مثل سیر و سرکه دلم می جوشید
نکنه کاری کردم که خودم خبر ندارم
نکنه بابت اون شب اومدن سراغم
با همین افکار رفتم سمت حموم
دوباره زنگ با همان شدت به صدا در اومد
این بار همزمان با تلفن
تقریبا مطمئن شدم که اتفاقی افتاده

Tuesday, November 16, 2010

بچه که بودم . . .


 بچه که بودم هیچ نمی دانستم
هیج نمی دانستم که درد چیست و رنج چیست
هیچ نمی دانستم که گناه چیست و معصیت چیست
نمی دانستم که چه می دانم و چه نمی دانم
بچه که بودم به نظرم همه چیز یک بازی بود , به نظرم پدر و مادر ها همبازی بودند
و مارا می خریدند تا در این بازی بیشتر بهشان خوش بگذرد .
بچه که بودم همه ی مشکلات با شروع کارتن های ژاپنی تمام می شد
بچه که بودم کوچه هنوز خاکی بود و بند رخت همسایه پر از لباس های گل منگلی
بچه که بودم یک کیسه نون خشک به اندازه ی یک جوجه اردک ارزش داشت
حالا انسان را با آن معامله میکنند .
بچه که بودم همه چیر آبی تر بود انگار
دیوار ها کوتاه تر بود انگار
انجیر های درخت گوشه ی حیاط دست یافتی تر بود انگار
گنجشک ها بیشتر می خواندند
جوی ها جاری تر بودند
همه چیز مهربان تر بود .
توپ دو لایه ی پلاستیکی مان با اینکه پنچر بود
با چرخ زدنش چرخ فلک را می گرداند .
بچه که بودم کشمش های آبدوغ خیار ظهر تابستان
معضلی بود برای خودش .
بچه که بودم بهشت برین از آنم بود , از دنیا چیزی نمیخواستم همه چیز داشتم
دوچرخه , کامیون با طناب آبی , کفش سه خط فوتبال , تیله ی پر دار , کارت بازی مارادونا
نقش خاطره میزد چسب برگردان های آدامس خرسی
. . .
آدم بزرگ ها علامت سوالی بودند آن زمان .
حالا مردی شده ام برای خودم ,
مردی زیر یک علامت تعجب آبی . . .