بالاخره میخواد بیاد ، اونی که اینهمه منتظرِ اومدنش بودیم داره میاد ، همه میگن که فردا از پشت ابرها و کوه های بلند میرسه . . .
بابام میگه که : خدا می دونه اگه بیاد چقدر همه چیز عوض میشه ، همه جا آباد میشه و بدبختی ریشه کن میشه و مردم از این فلاکت خلاص میشن . . .
مامانم میگه : اونی که میخواد بیاد از همه پاک تره ، از همه زلال تره ، دست نوازشش رو روی همه جا میکشه و از همه مهربون تره ، میگه همه جا بوی خوبی میگیره با اولین روزه اومدنش ، میگه من که به جز خیر و برکت توی وجودش نمی بینم . . .
همه ی مردمِ شهرِ دورِ ما دارن خودشون رو آماده ی اومدنش میکنن ، همه خوشحالن ، همه جا حرف از اومدنِ اونه ، حتی ننه بِیگُم هم که حافظه ی درستی نداره و چیزی زیاد به خاطرش نمی مونه ، از اینکه فهمیده بعد از اینهمه سال میخواد دوباره بیاد ، کِیفش رو کوک کرده تا حسابی خوشحالی کنه . . .
من و آبجی گلی و خان داداش هم ، گلدون هایِ گلهای نرگسی رو که از قبل کاشته بودیم ، آماده کردیم تا بذاریم سرِ راهِ اومدنش که از عطرِ اومدنش ، سیرابِ محبت بشن . . .
میگن فردا از اون دور دورا میخواد بیاد به سمت ما ، از سمتِ خدا . . .
بعد از چند سال داره میاد ، بابام میگه تو این مدت که نبود ، آدمای فقیر ، فقیر تر شدن و کشاورزها و آدمای دیگه توی همه ی شهرِ ما خیلی سختی کشیدن ، خدا کنه بیاد و دیگه نره ، اما نمیشه که ، اگه بیاد و دیگه نره به همه جا گند میزنه ، همه جا خرابی و بدبختی به بار میاره ، همه رو بدبخت میکنه ، جاهایِ آباد رو ویرون میکنه ، مردم رو زندانی میکنه ، زندانیِ خونه هاشون ، اینارو آقا معلممون از تو کتابا برامون گفته بود ، پس خدا کنه فردا بیاد و زودی بره . . .
اما خب فعلا نمیخوام غصه ی بعدا رو بخورم ، الان همه خوشحالن ، منم میخوام خوشحال باشم ، چون بالاخره داره میاد ، همین فردا می خواد بیاد ، بعد از این همه خشکسالی و بی آبی تو شهرمون ،
.
.
.
بالاخره تو شهرِ ما هم میخواد بـــــــــــارون بیاد . . .
یازدهم بهمن ماه . . .
ح.م
بابام میگه که : خدا می دونه اگه بیاد چقدر همه چیز عوض میشه ، همه جا آباد میشه و بدبختی ریشه کن میشه و مردم از این فلاکت خلاص میشن . . .
مامانم میگه : اونی که میخواد بیاد از همه پاک تره ، از همه زلال تره ، دست نوازشش رو روی همه جا میکشه و از همه مهربون تره ، میگه همه جا بوی خوبی میگیره با اولین روزه اومدنش ، میگه من که به جز خیر و برکت توی وجودش نمی بینم . . .
همه ی مردمِ شهرِ دورِ ما دارن خودشون رو آماده ی اومدنش میکنن ، همه خوشحالن ، همه جا حرف از اومدنِ اونه ، حتی ننه بِیگُم هم که حافظه ی درستی نداره و چیزی زیاد به خاطرش نمی مونه ، از اینکه فهمیده بعد از اینهمه سال میخواد دوباره بیاد ، کِیفش رو کوک کرده تا حسابی خوشحالی کنه . . .
من و آبجی گلی و خان داداش هم ، گلدون هایِ گلهای نرگسی رو که از قبل کاشته بودیم ، آماده کردیم تا بذاریم سرِ راهِ اومدنش که از عطرِ اومدنش ، سیرابِ محبت بشن . . .
میگن فردا از اون دور دورا میخواد بیاد به سمت ما ، از سمتِ خدا . . .
بعد از چند سال داره میاد ، بابام میگه تو این مدت که نبود ، آدمای فقیر ، فقیر تر شدن و کشاورزها و آدمای دیگه توی همه ی شهرِ ما خیلی سختی کشیدن ، خدا کنه بیاد و دیگه نره ، اما نمیشه که ، اگه بیاد و دیگه نره به همه جا گند میزنه ، همه جا خرابی و بدبختی به بار میاره ، همه رو بدبخت میکنه ، جاهایِ آباد رو ویرون میکنه ، مردم رو زندانی میکنه ، زندانیِ خونه هاشون ، اینارو آقا معلممون از تو کتابا برامون گفته بود ، پس خدا کنه فردا بیاد و زودی بره . . .
اما خب فعلا نمیخوام غصه ی بعدا رو بخورم ، الان همه خوشحالن ، منم میخوام خوشحال باشم ، چون بالاخره داره میاد ، همین فردا می خواد بیاد ، بعد از این همه خشکسالی و بی آبی تو شهرمون ،
.
.
.
بالاخره تو شهرِ ما هم میخواد بـــــــــــارون بیاد . . .
یازدهم بهمن ماه . . .
ح.م